ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

خاطرات سارا

دخترم خدا برات برف فرستاد

امسال زمستون اصلا برف نبارید.سارا چندین بار به ما گفته بود چرا برف نمی یاد بریم آدم برفی درست کنیم.یه بار من بهش گفتم :دخترم خدا باید برامون برف بفرسته دست ما که نیست.از اون به بعد گاهی هی میگفت :چرا خدا برامون برف نمی فرسته؟چهارشنبه عصر به من گفت:مامان باباجون که رفته بود ورزش کنه من رو مبل نشسته بودم گفتم :خدایا چرا برامون برف نمیفرستی؟بعدش هم اشکم در اومد.گفتم عزیزم امسال دیگه داره بهار میشه برف نمی یاد سال دیگه برف میباره.صبح پنج شنبه با صدای زنگ تلفن بیدار شدم.مجتبی بود گفت :بیرون رو دیدی؟گفتم :نه.گفت برو الن نگاه کن.وقتی دیدم باورم نمیشد .برف همه جا رو سفید کرده بود وهمینطور ریز میبارید.رفتم گفتم :سارا جون بلند شو خدا برامون برف فرشتاد...
19 اسفند 1391

خرید عید

اخر هفته پیش رفتیم واصت خرید عید کنیم وقتی تو فروشگاههای بزرگ لباس بچه میرفتیم خیلی ذوق میکردی ولذت میبردی.کلی گشتیم تا بالاخره من از یه دامن چرم مشکی کوتاه خوشم اومد وتنت کردم.خودت اینقدر خوشت اومد که دیگه حاضر نبودی از تنت درش بیاری.اونو به همراه یه بلوز سفید برات خریدیم.این بار اولین باری بود که تو خرید واقعا همکاری میکردی .راستی دو هفته است که میری مهد .البته هفته ای دو روز روزی ٢ ساعت.خیلی دوست داری اون روز میگفتی خانم معلممون بهمون شعر یاد داده.گفتم بگو خانم مربی.گفتی نه اون که شاخ نداره خانم مربی باشه عینک داره خانم معلمه.اخه چون تو کتاب می می نی خانم مربیشون شاخ داره تو فکر میکنی همه خانم مربی ها شاخ دارن.
8 اسفند 1391
1